loading...
شهر رمان
لایو بازدید : 18 پنجشنبه 11 مهر 1392 نظرات (0)

شالیزه همراه او از پله ها پایین رفت.خانم رهنورد به ساختمان آمد.همکارش موارد لازم را به او توضیح داد و رفت.شالیزه و خانم رهنورد با هم از پله ها بالا رفتند.

شالیزه گفت:"لیوسا خیلی ناراحته..."

-از چی؟حالش خوب نیست؟

-داره با مادرش تلفنی صحبت میکنه.خبر نداره اون ازدواج کرده و نمیتونه پیشش برگرده.شما به روی خودتون نیارید.

-متوجه هستم.اگر فکر میکنی ناراحت میشه من فعلا پایین باشم.هر وقت آمادگی پیدا کرد خبرم کن.

شالیزه از پنجره لعیا خانم را صدا زد.به او گفت برای خانم رهنورد میوه و شیرینی و چای بیاورد.

همراه پرستار بالا رفت.لیوسا بی حس و رنگ باخته روی تختخواب افتاده بود.با نگرانی تکانش داد:"چیه؟چرا اینجوری افتادی؟"

لبهای لیوسا مثل سرب سنگین شده و بهم چسبیده بود.با دست علامت داد نفسش تنگ شده.خانم رهنورد بدون لحظه ای تأخیر ، شیلنگ اکسیژن را در بینی اش گذاشت.چسب زد و شیر کپسول را باز کرد.با لحنی اطمینان بخش گفت:"هیچ ناراحت نشو نفس بکش.آرام و طبیعی ، الان تنفست عادی میشه!"

اشک از گوشه چشمهای تنگ شده لیوسا روی گونه اش میریخت.شالیزه نوازشش میکرد.انتظار میکشید تا هر چه زودتر بفهمد در آن چند دقیقه ای که اتاق را ترک کرده بود گفتگوی مادر و دختر چگونه ادامه پیدا کرده و چطور ختم شده که لیوسا به آن حال افتاده است!

لعیا خانم با ظرف چای و شیرینی بالا امد.هر سه بالای سر لیوسا بودند.

خانم رهنورد یادداشتی را که همکارش نوشته و بالای تخت گذاشته بود نگاه کرد داروهایی که باید از آن ساعت به بعد مصرف میشد در سینی بود.با لحنی صمیمی پرسید:"عزیزم بهتر شدی؟میتونی قرص بخوری؟"

لیوسا چشمها را باز کرد ، شالیزه پایین تخت نشست.دست او را بدست گرفت:"چیه؟چرا گریه می کنی؟"

-ازدواج کرده...مامان با یکی از دوست های قدیمی بابا ازدواج کرده!

-نباید می کرد؟

-نه...مامان نباید ازدواج میکرد!

-آخه چرا؟مگر چقدر باید صبر میکرد؟

-تا وقتی که من برم پیشش!

-تو پدرت رو ول میکردی و میرفتی؟

-آره میرفتم و مامان رو می آوردم.

-مگر خبر داشتی ستاره می میره؟چرا به خودت عذاب میدی؟اگر ستاره صد سال دیگه هم زنده بود بابات ولش نمیکرد.همه میدونند خودت هم میدونی چقدر دوستش داشت.

از روزنه تنگ چشمهای لیوسا اشک همچنان میجوشید.شالیزه اشک ها را با دستمال پاک میکرد ، پرسید:

-به مامانت گفتی مریضی؟

-نه نگفتم.دیگه نمیخوام برام دلسوزی کنه.احتیاج به ترحمش ندارم.آخه من چه گناهی کردم که اینقدر باید زجر بکشم.

-آروم باش.باید جای اون باشی تا بفهمی در چه شرایطی بوده که بالاخره تصمیم به ازدواج گرفته.تا آخر عمرش که نمیشد تنها بمونه.

-دیگه بهش تلفن نمیکنم ، به نامه هاش جواب نمیدم.رفت پی خوشی خودش.نگفت یک دختر داره که آرزو میکنه دوباره با هم زندگی کنند.

-یادت باشه این پدرت بود که زندگی شما رو بهم زد.اما هیچوقت ندیدم از بابات شکایتی داشته باشی ، خیلی هم دوستش داری.

-وقتی مامان و بابا از هم جدا شدند من خیلی بچه بودم نمی فهمیدم کی تقصیر داره و کی نداره ، وقتی دیدم مامان رفت و بابا پیشم موند خب دل بستم به بابا.

-بعدها که فهمیدی چی؟

-دیگه دیر شده بود.تمام زندگیم شده بود بابا.اما همیشه این امید توی دلم بود که یک روزی دوباره با هم زندگی کنیم.همیشه توی رویاهام اون روز رو میدیدم.

خانم رهنورد گفت:"عزیزم هر کس یک سرنوشتی داره.تو برای مبارزه با این بیماری موذی باید روحیه قوی و شاد داشته باشی.مامانت چند سالش هست؟"

-تقریبا هم سن باباست.سی و هشت سالشه!

-خیلی فداکار بوده که تا به حال صبر کرده.پدرت که زن گرفته و صاحب دو تا بچه هم شده بود پس جای هیچ امیدی برای مادرت نبود.میدونم انتظار چنین چیزی ازش نداشتی ولی اگه کمی انصاف داشته باشی حق میدی که اون هم از زندگیش استفاده بکنه.قبول کن!اگه چند سال دیگه می گذشت و سنش بالاتر میرفت نمیتونست امیدی به تشکیل یک زندگی دوباره داشته باشه.بهار زن زود میگذره.باید به مامانت حق بدی.

تلفن زنگ زد.شالیزه بیرون از اتاق گوشی هال را برداشت.شهرام بود.برعکس همیشه با سلام شروع کرد.سلامی که برای شالیزه شادی غیر منتظره ای به همراه آورد.جواب داد:

-سلام حالتون خوبه؟

-بد نیستم.لیوسا چطوره؟

-دیشب خوب خوب خوابید.

-آقا یدالله رو فرستادم یک بازی کامپیوتری برای پسرهای لعیا خانم بخره براشون بیاره.

-مگه شما نمی آیید؟

-چرا!فکر میکنم از بعد از ظهر دیگه مهمان نداشته باشیم تقریبا همه رفتند.میام لیوسا رو میبرم.

-نه...خواهش میکنم دو سه روز دیگه صبر کنید.هنوز که توی کوچه تون پارچه سیاه و تاج های گل هست.لیوسا از دیدنش حتما ناراحت میشه.نمیگذارم ببریدش.

-سفارش کردم همه رو جمع کنند.وضعیت تقریبا مثل سابق شده.

-میدونم لیوسا با این حالی که داره توی اون خونه تنها غصه می خوره.

-تو امروز هم دبیرستان نرفتی؟

-من از هیچ درسی عقب نیستم.

-کسی بازخواستت نمیکنه که چرا غایب بودی؟

-غیبت دیروزم که رد نشده.به دوستم سفارش کردم بلکه امروز هم غیبت رد نکنند.نگران درس من نباشید.

-آخرش چی؟لیوسا باید برگرده.

-مگر دوستش ندارید؟چرا نمیگذارید وضع روحی خودتون بهتر بشه بعد ببریدش؟امشب بچه ها رو بردارید و بیایید اینجا.مثل دیشب با بچه های لعیا خانم بازی میکنند.لیوسا هم سرگرم میشه.

شهرام با کمی مکث گفت:"شناختن تو کار آسونی نیست..."

-هان؟چی گفتید...شناختن من؟

-هیچی!خانم رهنورد آمده؟

-بله.میخواهید صحبت کنید؟

-اول با لیوسا حرف میزنم.

-ما عصر منتظر شما و بچه ها هستیم.هر چی دوست داشته باشید لعیا خانم درست میکنه.

-نه ، میخوام بیاد خونه.این خونه به اون احتیاج داره!فعلا گوشی رو بده به لیوسا.

"من هم احتیاج دارم..."بدون آنکه جمله اش را تمام کند خداحافظی کرد.گوشی را گذاشت و به اتاق دوید.گوشی کنار تختخواب را به لیوسا داد:

-بیا صحبت کن.بابات پای تلفنه.

لیوسا گوشی را گرفت.کمی بهتر شده بود.تنفسش آرام و معمولی بدون خس خس صورت می گرفت.خواست سلام کند بغض در گلویش پیچید.صدایش در نیامد.صدای شهرام از گوشی شنیده میشد:

-الو ، الو لیوسا چرا حرف نمیزنی؟حالت خوبه؟

-بابا...چرا به من نگفته بودی؟

-چه چیزی رو نگفتم؟از چی حرف میزنی؟

-چرا نگفتی مامان ازدواج کرده؟

-کی این حرف رو به تو زده؟این دختره؟

-هان؟مگه شالیزه خبر داشت؟شما به شالیزه گفته بودی؟آخه چرا من نباید باخبر باشم؟

گوشی را کنار گرفت.با همان صدای خفه و گرفته پرخاش کنان از شالیزه پرسید:"تو خبر داشتی!چرا به من نگفتی؟"

شهرام صدایش کرد:"الو ، الو لیوسا کی به تو چنین حرفی زده؟"

-مامان خودش گفت ازدواج کرده.خودش گفت با دوست شما ازدواج کرده!

-کی با اون حرف زدی؟

-همسن چند دقیقه پیش!میگفت قبل از ازدواج شوهرش با شما حرف زده در حقیقت از شما اجازه گرفته.نمیخواسته درموردش فکر بد کنید.

-خب بله.این که ناراحتی نداره.بالاخره اون باید ازدواج میکرد.

-هیچکس به فکر من نیست.نه شما نه مامان نه هیچکس دیگه!

شالیزه میخواست گوشی را بگیرد و با شهرام حرف بزند.اما ترسید بازخواستش کند که چرا در آن شرایط چنین رابطه ای بین مادر و دختر برقرار کرده.خانم رهنورد گوشی را از لیوسا گرفت:

-سلام آقای شجاعی.

-سلام خانم.حال دخترم چطوره؟

-خوبه!ولی نباید سرزنشش کنید.تا جایی که من در جریان قرار گرفتم فکر میکنم باید فقط کمکش کنیم تا حقایق رو بهتر تحمل کنه.

-من نمیدونم این دختر از جان من و خانواده ام چی میخواد!

-کی؟منظورتون کیه؟از دختر خانم صاحب خونه حرف میزنید؟

-حالا می فهمم چه مسایلی بین او و دخترم بوده که لیوسا آنقدر برایش سینه چاک میکرده!عجب گرفتاری شدم!

حرف زدن با او به بهای تلاشی ویژه تمام میشد.تلاشی که خانم رهنورد را خسته میکرد.شهرام بی ابعاد واقعی بیرون از زمان و مقیاس انسانی شبیه کوهی از آتش شعله میکشید:"میخوام با اون دختره صحبت کنم!"

مارهای وجودش که در طی آن چند روز گهگاه در مقابل محبتهای خالص شالیزه قطعه قطعه میشدند و باز با هر سوءتفاهمی به هم جوش میخوردند و پیوند پیدا می کردند سر برداشته بودند.او اگر چه به خیال خود سعی میکرد رعایت حال دخترش را بکند با این حال چنان توفانی بود که واژه ها با شتاب خود را از مغز او به لب هایش پرتاب میکردند:"این خانواده رو نابود میکنم!"

خانم رهنورد گوشی را به طرف شالیزه گرفت.او ترس خورده و دستپاچه به شهرام مجال نداد.با لحنی انفجاری دست پیش گرفت:"بیایید از خود لیوسا بپرسید.گاهی آنقدر برای مادرش دلتنگی میکرد که میخواست از غصه بمیره.همان وقتهایی که شما خیال میکردید هیچی کم نداره ، همان موقع هایی که حواستون به ستاره و کیارش و کیاوش بود و خیال میکردید لیوسا دیگه بزرگ شده و احتیاج به نوازش پدر و مادر نداره.همان موقع ها دلش پر از غم بود.من گریه هاشو میدیدم و آرامش میکردم.

-ساکت!

-دیگه ساکت نمیشم.شما هرکار خواستید با من و لیوسا کردید.کاری کردید از اون دبیرستان اخراجم کنند.کاری کردید بین ما جدایی بیفته.

-تو دور از چشم پدر و مادرت هر کاری میخواهی میکنی.

-نه دور از چشم مامانم نبود.لیوسا جلو مامانم با مادرش صحبت میکرد.

-که اینطور!!

لیوسا گوشی را از او گرفت.دلش می خواست با فریاد عقده ها را سر پدر خالی کند ولی صدایش در نمی آمد.خس خس کنان گفت:

-بابا چرا با شالیزه دعوا میکنید؟شما هیچوقت به من اجازه نمیدادید از مامان حرف بزنم.به زور میخواستید به من تحمیل کنید مادر من ستاره ست.چون مامان رو دوست نداشتید میخواستید منم دوستش نداشته باشم.اما من دوستش داشتم میخواستم حرف هامو براش بزنم.

شهرام به شدت منقلب بود.از صدای مرتعش و نفسهای به شماره افتاده اش پیدا بود چه حالی دارد.گفت:

-بخاطر خودت بود.هر کار کردم برای تو بود که...

-بخاطر من بود که بی مادرم کردید یا بخاطر دل خودتون بود؟!شما عاشق یک زن دیگه شدید.

-من و مادرت با هم تفاهم نداشتیم.

-پس چرا سر من منت میگذارید؟

-این دختره احمق سالهاست موی دماغ ما شده!

-شما حق ندارید به شالیزه توهین کنید!

-باید امروز بعد از ظهر برگردی خونه.

-برمیگردم اما نمیگذارم مثل آنوقت ها از شالیزه دورم کنید.

در چشمهای شالیزه دیگر شیطنت دیده نمیشد.با نگاهی عمیق به لیوسا چشم دوخته بود.انگار با نگاه عبادتش میکرد.خانم رهنورد غرغر میکرد:

-این که نشد استراحت.مریض نباید استرس داشته باشه.

شهرام چنان از خود بدر شده بود و بلند بلند حرف میزد که صدایش همچون پیچیدن باد در کوه ها آدم را میلرزاند.خشما مانند بادی طاعون خیز در فراخنای وجودش میوزید:"من از این خانواده شکایت میکنم.اینها مجرمند!"

لیوسا نشان دار از زخمی کهنه با هق هق گریه ای که در خاموش کردنش می کوشید خس خس کنان گفت:"به چه جرمی؟به جرم اینکه اجازه میدادند از تلفنشون با مامان تماس بگیرم؟به جرم اینکه میفهمیدند من چقدر زجر میکشم؟"

-حیف!حیف که تو مریضی و احتیاج به آرامش داری وگرنه کاری میکردم که دیگه در زندگی دیگران دخالت نکنند.

-چرا؟آخه چرا با مامان تفاهم نداشتید؟من هیچوقت نتونستم به ستاره به چشم یک مادر نگاه کنم.هر چه بزرگتر میشدم بیشتر می فهمیدم ستاره چه بلایی سر خانواده ما آورده.حالا که میتونم حرفهای دلم رو بزنم میگم ستاره زندگی ما رو از هم پاشید.

خانم رهنورد برزخ و عصبانی به زور گوشی را از او گرفت:"آقای شجاعی خواهش میکنم...یعنی چه؟دختر شما نباید استرس داشته باشه!این چه وضعیه!!عصب های فلج شده انگشت های لیوسا هنوز به کار نیفتاده.هیچ متوجه هستید چه کار میکنید؟وشعیت شمارو درک میکنم.با اتفاقاتی که پیش آمده حق دارید متأثر و ناراحت باشید ولی فکر نمی کنید با چنین وضع تشنج آمیزی که به وجود می آرید لیوسا دچار بحران روحی میشه؟"

-این دختره ی سبک مغز سال هاست مخل زندگی ما شده!

-فعلا به قول شما این دختره بیش از هر کسی به شما و لیوسا محبت واقعی میکنه.آنقدر رفتارش صمیمی و بی تکلف و دلچسبه که آدم خواهی نخواهی تحت تأثیر قرار می گیره.

نگاه درمانده شالیزه به او بود و از حق شناسی موج میزد.

دور به دست خانم رهنورد افتاده بود و به شهرام مجال قیل و قال نمیداد:"مطمئن باشید اگر خانواده محیط امن و سالمی باشه هیچکس جای پدر و مادر رو برای فرزند نمی گیره.اگه یک دختر یا پسر در حال بلوغ به محبت بیرون از خانه و خانواده تمایل پیدا کنه دلیلش اینه که احتیاجات روحیش در خانواده برآورده نمیشه.شما میتونید حرفهای منو قبول نکنید ولی شاهد هستید و میبینید لیوسا کس یا کسان دیگری رو به عنوان همراز و همدل انتخاب کرده.غلط یا درست این یک حقیقته!"

شهرام در چمبره حوادث پیش بینی نشده ای که پشت سر هم فرا میرسید بریده بود.یک بار با خانم رهنورد تند حرف زده و واکنش او را به یاد داشت.با زحمت خودداری میکرد تا چیزی نگوید که ماجرای روز قبل تکرار شود.به همین دلیل فروکش کرد و با لحنی ملایم تر جواب داد:

-وقتی دو نفر با هم تفاهم ندارند چکار باید کرد؟تا آخر عمر جریمه ی انتخاب غلطشون رو پس بدن؟بسوزند و بسازند؟

-من جامعه شناس نیستم.روان شناس هم نیستم.اما آدم پرتجربه ای هستم چون همیشه در اجتماع بودم و با مردم سر و کار داشتم.میدونم میشه با کمی از خود گذشتگی جلو خیلی از طلاق ها رو گرفت.لطفا به حرفم اعتراض نکنید که وارد نیست.

-شما خیلی یک جانبه قضاوت میکنید!

-کار من قضاوت نیست ، من پرستارم.کارم کمک به مریض هاست.قضاوت نکردم تجربه ام رو گفتم.بهر حال لیوسا دور از چشم شما با مادرش در تماس بوده.اگر شالیزه هم کمکش نمیکرد از طریق دیگری این کارو انجام میداد.نیاز به مادر غریزه فطری بچه هاست.به نظر من جای خوشحالی است که لیوسا در این خانواده پایگاه داشته شاید این شانس شما بوده که آدم های نابابی سر راهش قرار نگرفتند.

صدای زنگ در بلند شد.شالیزه جواب داد.آقا یدالله بود.دکمه را زد.بطرف پنجره رفت.لعیا خانم را صدا زد.لعیا خانم به حیاط دوید:"بله شالیز خانم؟"

-آقا یدالله امده.

جعبه بزرگ یک بازی کامپیوتری دست آقا یدالله بود.شالیزه آن دو را به حال خود گذاشت و پیش لیوسا برگشت.نگران بقیه ماجرا بود.خانم رهنورد با شهرام حرف میزد:"بله آقای شجاعی امیدوارم قانع شده باشید.از نظر من بهتره لیوسا دو سه روز دیگه همین جا باشه تا شما به یک آرامش نسبی دست پیدا کنید."

-من بعد از ظهر میام میبرمش.

-هر کار میخواهید بکنید من احساس مسئولیت کردم که حرفی زدم وگرنه این وسط چیزی عاید من نمیشه.میخواهید با لیوسا صحبت کنید؟

-نه بگذارید راحت باشه.

-پس با اجازه خداحافظ.

خانم رهنورد گوشی را گذاشت.با آن مانورها خودش را در دل لیوسا و شالیزه جا کرده بود.هر دو راضی بودند.شالیزه گفت:

-شما چقدر خوب صحبت کردید.

لیوسا آرنج هایش را روی زانو ستون کرده و سرش را بین دو دست گرفته بود.شالیزه کنارش نشست.دست روی شانه اش گذاشت:"حالا که پدرت همه چیزو فهمیده میتونی راحت و بی دردسر هر موقع خواستی با مادرت باشی.اصلا میتونی بری آمریکا پیشش."

-از شوهرش متنفرم.

-شاید آدم خیلی خوبی باشه!چه گناهی کرده که باعث تنفرت شده؟

-هر دو تا فکر خودشون بودند.

-بابات از این به بعد دیگه نمیتونه فقط فکر خودش باشه.پاشو برو یه دوش بگیر.به هیچ چیز دیگری هم جز سلامتی فکر نکن.به قول خودت میبینی که هر دو به فکر خودشون بودند.

******************************************

شهر شلوغ زندگی عصرانه خود را می گذراند.زمان فشرده شده بود.به سرعت ساعت هفت بعد از ظهر فرارسید.شهرام آمد.بدون کیاوش و کیارش.یک جور خاصی شده بود.سعی میکرد در قالب سابقش باشد.محکم ، مغرور ، با ابهت ، ولی شخصیتی که از خود به نمایش میگذاشت نمایش موفقی نبود.حتی وقتی سبیل هایش را عصبی میجوید به ابهتش افزوده نمیشد.بچه ها را نیاورده بود تا مجبور به نشستن در آنجا نباشد.میدانست اگر پای آنها به آنجا برسد میخواهند ساعت ها با احمد و محمود بازی کنند.با آقا یدالله آمده بود.آقا یدالله مشغول خالی کردن اجناس صندوق عقب اتومبیل بود.لعیا خانم ایستاده بود و با تعجب نگاه میکرد.پرسید:"اینها چیه؟"

-گوشت ، مرغ ، ماهی ، میگو ، میوه ، شیرینی.

-یخچال پره جا نداریم.

-آقا گفت بخر.

-صبر کن ببینم.

لعیا خانم بدو بدو به ساختمان رفت.از پله ها بالا دوید.گفت:

-شالیز خانم آقا یدالله یک خروار جنس آورده.مرغ ، گوشت ، ماهی و چیزهای دیگه.یخچال جا نداره.چکار کنم؟

شالیزه به شهرام که عبوس و عنق ایستاده بود تا لیوسا را ببرد نگاه کرد.نگاهی رنجیده.فهمیده بود او خواسته جبران کند.عصبانی شده بود.با لحنی آزرده گفت:"ما جا نداریم.یخچال ها و فریزرها پره.لعیا خانم یک عالمه چیز خریده و فریز کرده..."

همه معطل مانده بود بودند چه کنند.شهرام گفت:"لعیا خانم استفاده کنه..."

لعیا خانم جواب داد:"اولش اینکه یخچال ما کوچیکه ، دوم پره ، سوم ما برای خودمون جدا غذا درست نمیکنیم.فقط صبحانه سوا میخوریم.خوبه خانم رهنورد ببره."

گرچه او از روی سادگی چنین پیشنهادی داد ولی در نهایت به انکارهای خانم رهنورد گوش ندادند و آدرس را گرفتند.با این تصمیم شالیزه نفس آسوده ای کشید.به شهرام که همانطور بغ کرده منتظر ایستاده بود که لیوسا و خانم رهنورد را ببرد گفت:"لعیا خانم برای شام غذا درست کرده..."

لعیا خانم گفت:"دلمه بادمجون درست کردم با خوراک زبون!"

شالیزه دلتنگ اما سمج گفت:"خواهش میکنم امشب نبریدش.آقا یدالله بره بچه ها رو بیاره.اینطوری همگی خوشحال میشیم."

لیوسا با صدایی گرفته و تو گلویی گفت:"اگه شالیزه بیاد منم میام!"

چیزی که گفت برای همه غیر متظره بود.شالیزه به شهرام نگاه کرد.حمایت لیوسا چنان خوشحالش کرد که با شعف دستهایش را بهم زد.لبخندی که کنج لبهایش شکفته بود تا چشمهایش رسید.بالا پرید و گفت:

-اخ جون!میشه شب خیلی خوبی داشته باشم.

هر چند ادامه عوالم کودکی در بزرگ سالی توی ذوق میزند ولی در مورد او اینطور نبود.او با سبکسریهای کودک وارش شهرام خلع سلاح میکرد.

لعیا خانم گفت:"پس من آدرس رو ببرم بدم آقایدالله که چیزها رو ببره خونه خانم رهنورد و بچه ها رو بیاره!"

شالیزه به شهرام که دیگر نمیتوانست ژستش را حفظ کند لبخند زد.لبخندی نه به سادگی لبخندهای معمولی.این لبخند بوی نیاز میداد.نیازی برآمده از تحولات احساسی.احساسی نرم و مخملی که به چاردیواری وجودش راه یافته بود.

لعیا خانم آدرس بدست از پله ها پایین دوید.خبر را به آقا یدالله رساند.آقایدالله که هیچوقت بدخلق نمیشد با خنده گفت:

من میام ببینمش.

-نه ، ناراحت میشه.موهای سرش ریخته.صورتش باد کرده!یک جوری شده.اگر به دلیل سر و صداها و عزاداری هاشون نبود اینجا هم نمی آمد.اما پدرش می گفت هنوز بیا و برو دارند.در ضمن من فردا نمیام دبیرستان تو رو خدا تو برای تمرین بمون.
-چرا نمیای دبیرستان؟
-اخه صبح مرخص میشه!من باید باشم.
-اَه...تو هم که شورش رو درآوردی!خب چند روز توی همون بیمارستان می خوابید تا مراسم تموم بشه.
-آره ، گفتنش خیلی راحته.داره توی محیط بیمارستان دِق میکنه.خودت باشی تحملش رو داری؟
-مگر کَس و کار و قوم و خویش نداره که میاد خونه شما؟
-از همه خجالت می کشه.قیافه اش عوض شده.تحمل کسی رو نداره!مگه یادت رفته چطوری خودشو از من قایم کرده بود؟الهی براش بمیرم.نمیدونی چه موهایی داشت؟
-تا کی باید صبر کنیم؟
-تو برو دور و بر خونه پرستو سر و گوش آب بده ببین کی میاد کی برمیگرده.چِک کن ببین آدرسش درسته یا نه.خوشبختانه ردش رو پیدا کردیم.بقیه چیزها احتیاج به نقشه درست و حسابی داره.باید یک نقشه عالی بکشیم که مولای درزش نره!
-دیگه طاقت صبر کردن ندارم.
-سر و گوشی آب دادی ببینی هنوز با پدرت هست یا نه؟!
-نمی خوام بدونم.نمی خوام بفهمم.به اندازه کافی از بابا نفرت دارم.اصلا دلم می خواد هر دو رو بکشم.هم بابا هم اون قاتل رو.شالیزه...دلم تنگ شده!دلم برای مامان تنگ شده!
-حالا چرا گریه میکنی؟اون بچه ناراحت میشه!
-پای کامپیوتر نشسته!حواسش به من نیست.
-باشه!به روی خودش نمیاره اما حواسش که هست.
-شالیزه خواهش می کنم اینقدر عذابم نده.من دیگه طاقت ندارم.می خوام انتقام بگیرم.
-همین طوری که نمیشه!باید فکر کنیم ببینیم چه جوری کلکش رو بکنیم که گیر نیفتیم.
-من بکشمش بعدش هر طور می خواد بشه!
-دختر با سر می افتی توی تار عنکبوت.دیوانگی که نباید کرد.
-بعضی وقت ها دیوانگی لذت داره.
او با فکر انتقام هر مانعی را به هیچ می گرفت.آرزوی انتقام مثل توفانی وحشی در وجودش پیچ و تاب می خورد.شالیزه با اعتراض پرسید:
-یعنی پشت میله های زندان بریم؟
-برام فرق نمیکنه.بعد از اینکه انتقام گرفتم اگر بمیرم هم مهم نیست.
-پس رامین چی میشه؟هیچ به فکر اون هستی؟بی مادر که شده بی خواهرم بشه؟!
-چند روز نمیای دبیرستان؟
-هیچی!فقط فردا.از پس فردا میام.فردا هم به این دلیل نیمام که لیوسا صبح مرخص میشه.نمیشه من باشم خودش بیاد در بزنه و بره بخوابه؟!
-خیلی از دستت حرص می خورم.زیادی خونسردی!
-اگر عجله داری برو هر کار خودت می خواهی بکن.
-تنهایی نمیتونم.تو قول دادی تنهام نگذاری!
-پس صبر کن.خب من دیگه خداحافظی میکنم.
-بالاخره کی؟
-هیچ فکر کردی چه جوری باید کلکش رو بکنی؟
-آره.فکر کردم.
-خب بگو.چه جوری؟
-بعداً می فهمی!فعلا که سرت خیلی شلوغه!
-باشه.من فردا صبح میرم بیمارستان.بعدا تماس می گیرم.خداحافظ.
روشا با لحنی تلخ و لج زده جوابش را داد:"خوش امدی!"
شالیزه گوشی را گذاشت.به اتاق خواب مادرش رفت.لباس ها را در آورد و در کمد آویزان کرد.چکمه ها را در آورد ف نفسی آسوده کشید:"اخیش ف راحت شدم!"دیگر دلش نمی خواست بلوز و شلوار بپوشد.جادوی پنهان زن بودن را در خود احساس میکرد و به میل های نهفته در طبیعتش اجازه حضور میداد.گویی زیر پوستش زندگی خفته ای جریان داشت.لباس خواب پوشید.خریدارانه به آینه نگاه کرد.گوشی تلفن را برداشت.با آقای پهلوانی مدیر آژانس اتومبیل صحبت کرد.در حالی که از دیدن خود سیر نمیشد گفت:"لطفا یادداشت کنید فردا صبح آقای موسوی که بچه ها رو به مدرسه برد ساعت هشت بیاد دنبال من!"
-چشم خانم.مسیر کجاست؟
-بیمارستان ... مبادا دیر بیاد؟
-خیالتون راحت باشه!
یکی دو ساعت بعد وقتی لعیا خانم بدون در زدن وارد ساختمان شد تا موادی را که اکبر آقا خریده بود در فریزر بگذارد او در تختخواب مادر به خواب عمیقی فرو رفته بود.
ساعت ده و نیم صبح لعیا خانم با شنیدن صدای بوق اتومبیل به حیاط دوید.در را باز کرد.آقا یدالله اتومبیل را به حیاط آورد.شالیزه از ماشین بیرون پرید و پرسید:"لعیا خانم اتاق ها حاضره؟"
-بله.تمام ملافه ها رو عوض کردم.حمام و دستشویی و توالت رو هم ضدعفونی کردم.
اتومبیل تا نزدیک استخر جلو رفت.لعیا خانم در را بست با کنجکاوی به شهرام و آقا یدالله و لیوسا که ماسک بزرگی روی بینی اش گذاشته بود و روسری را تا مرز عینکش پایین کشیده بود نگاه می کرد.
شهرام جلو نشسته بود.او که هرگز حاضر نبود از مرتبه اش پایین بیاید بلاتکلیف و معذب از اینکه قلاده تسلیم را به گردن انداخته بود و بدون اطلاع صاحب خانه در آنجا حضور یافته است احساس تلخی داشت.شالیزه شعف زده از حضور آنها گفت:"بفرمایید بریم بالا!"از خوشحالی و پیروزی می درخشید.لعیا خانم جلو امد.لیوسا روسری را پایین تر کشید.منتظر شالیزه که ایستاده بود تا شهرام را راهنمایی کند نشد.بطرف ساختمان رفت.تمام گوشه و کنارهای خانه را می شناخت.خانه ای با هزاران خاطره!طی سالهای دوستی با شالیزه بارها به آنجا آمده بود و با هم رقصیده و خوانده و بازی کرده بودند.لعیا خانم دنبالش راه افتاد که شالیزه صدایش زد:
-لعیا خانم کجا؟
این عبارت را طوری گفت که او فهمید نباید دنبال لیوسا برود ، برگشت.آقا یدالله به اتومبیل تکیه داده بود و به فضای پاییزی و با صفای خانه نگاه می کرد.هوا کمی سوز داشت.برگهای زرد درختهای بلند چنار و تبریزی خانه که در حیاط پخش بود انگار دستخوش هراس شده بودند که با وزش باد به این سو و آن سو می گریختند.
شالیزه منتظر تصمیم شهرام بود.بالاخره او راه افتاد.با هم وارد ساختمان شدند.از سالن پایین صدا زد:"لیوسا ، رفتی بالا؟"
-صدای گنگ و خفه لیوسا از بالا امد:"آره ، اینجا هستم."
شالیزه به شهرام گفت:"اتاق های مهمان بالاست."
با هم از پله ها بالا رفتند.شهرام خسته و کسل بود.حالت چهره اش نشان از هیاهوی درونش داشت.بالا که رسیدند لیوسا روی یکی از مبلهای راحتی هال نشسته بود با دیدن آنها و اطمینان از اینکه کَس دیگری نست عینک را برداشت.
شالیزه گفت:
-یادت هست چقدر اینجا توی سر و کله هم میزدیم؟
آه عمیق لیوسا دل شهرام را لرزاند.نگاهش به حرکات جلد و چابک شالیزه بود و اندوه زده به احساسات در هم کوفته دخترش فکر می کرد.
شالیزه پرسید:"پرستارت کی میاد؟"
-آدرس دادیم.قرار شد تا ظهر برسه!
-می خواهی تو کدوم اتاق باشی؟
-فرقی نمیکنه!
خطاب به شهرام گفت:"بابا ، شما اگر کار دارید برید."
-نه صبر میکنم خانم رهنورد بیاد.تو برو بخواب.
ظرف میوه و شیرینی و آجیل روی میز هال بود.شالیزه کارد و چنگال و پیشدستی گذاشت.بطرف تلفن رفت.روی شاسی زد.لعیا خانم جواب داد.از او پرسید:"چای درست کردی؟"
-بله.حاضره.
-برای آقا یدالله چای و شیرینی ببر.
-برای بالا نیارم؟
-چرا.اول بیار بالا ، بعد برای آقا یدالله ببر.
شهرام ساکت و مغموم در جایگاهی که قرار گرفته بود خود را بجا نمی آورد.شالیزه که او را در فکر میدید.پرسید:"آلبوم عکس تماشا میکنید؟"
منتظر جواب او نشد.به یکی از اتاق ها رفت و اندکی بعد با دو آلبوم بزرگ آمد.گفت:"لیوسا تمام آلبوم ها را دیده.عکس های خودش هم هست.با هم که بودیم مامان گاهی از ما عکس می گرفت.مامان خیلی به عکاسی علاقه داره..."
یکی از آلبوم ها را روی میز گذاشت و دیگری را به دست شهرام داد.شهرام بی حوصله شروع به ورق زدن کرد.صدای تاپ تاپ پای لعیا خانم که چای می آورد از پله ها شنیده شد.لیوسا بلند شد و به یکی از اتاق ها رفت.نگاه شهرام به او بود و به اندام باریک و موزون و بلند شالیزه.
لیوسا در اتاق را بست.به شالیزه گفت:"نمی خوام منو ببینه.مثل این که یک خُرده فضوله!"
-کی ، لعیا خانم؟ولش کن.ادم نیست.
-حتما هی می خواد کنجکاوی کنه!
-نگران نباشش.بهش میگم پاشو از پله ها بالا نگذاره.بگیر راحت بخواب.
-نه نمی خوام بابا رو تنها بگذارم.این که رفت میرم پیش بابا.
شالیزه بیرون آمد.لعیا خانم سینی چای را روی میز گذاشت و پرسید:"چیز دیگه لازم ندارید؟"
-ناهار چی داریم؟
-کباب به سیخ کشیدم.سالاد الویه هم درست کردم.
-خوبه.هر وقت خواستی بیایی بالا از همون پایین خبرم کن.
لعیا خانم با دلخوری جواب داد:"می خواهید اصلا بالا نیام!!"
-جواب من یک کلمه بیشتر نیست ، یک "چشم" بگو و برو.
لعیا خانم که از شهرام خجالت کشیده بود بدون جواب پایین رفت.شالیزه خطاب به شهرام گفت:"آنقدر فضوله که آدم ذله میشه!"
-بچه هاش کجا هستند؟
-مدرسه هستند.کیارش و کیاوش رو کی میارید؟
لیوسا که مکالمه آنها را میشنید با اطمینان به اینکه لعیا خانم نیست از اتاق بیرون آمد.روبروی شهرام ایستاد.گفت:"
-همین امروز می خوام بچه ها رو ببینم ، به آقا یدالله سفارش کنید از مدرسه بیاردشون اینجا.
-باشه.
-لدم براشون خیلی تنگ شده.
با صدای زنگ ایفون شالیزه گوشی را برداشت:"کیه؟"
-منزل آقای شرقی؟
-بله.شما خانم رهنورد هستید؟
-بله.
دکمه را فشار داد:"بفرمایید تو..."
به شهرام و لیوسا گفت:"پرستار امد."با سرعت از پله ها پایین دوید.حرکاتش به نظر شهرام به سبکبالی و نرمش پرواز پرنده ها بود.برگشت به لیوسا نگاه کرد.انگار صدای فکر او را می شنید.گفت:
-همه چیز درست میشه.شک ندارم.
-برای من غصه می خورید؟
-این چه سوالیه؟اگه این بدبختی پیش نیامده بود می بردمت امریکا تا وقتی همه چیز مثل اولش بشه و بعد برگردی!
-بابا ريال برای ستاره خیلی ناراحت خستید؟
شنیدن نام ستاره کافی بود تا شهرام دیگر نتواند چیزی بگوید.
خانم رهنورد با ساک بزرگ و کیف دستی همراه شالیزه از پله ها بالا امد:"سلام آقای شجاعی.سلام لیوسای عزیز.انشالله که خوبی؟"
شهرام جواب داد و به احترامش نیمه خیز شد.او مرد صاحب امتیازی بود ولی نه انقدر که امتیاز مهار غرورش را در دست داشته باشد.انگار منتظر بود خانم رهنورد در مقابلش تعظیم کند.خانم رهنورد بی اعتناء به رفتار خشک او از شالیزه پرسید:"لوازمم رو کجا بگذارم؟"
شالیزه راهنماییش کرد:"اینجا سه تا اتاق خواب هست.هر کدوم رو که می خواهید انتخاب کنید."
-من باید در اتاقی باشم که مریض هست.بستگی داره لیوسا جان کجا رو انتخاب کنه.
لیوسا با انگشت اتاق وسط را نشان داد.خانم رهنورد گفت:
-پس با اجازه.
به اتاق رفت.در را که می بست گفت:"ببخشید می خوام لباس عوض کنم."
دقایقی بعد آمد و روبروی آنها نشست.از لیوسا پرسید:
-صبح تزریقت انجام شده؟
-بله.یکی هم برای بعد از ظهر دارم.شما تا کی هستید؟
-تا وقتی که خانم شاه بختی بیاد.به همکارها سفارش کردم اگر کمی دیر رسیدم هوای کارها را داشته باشند.خیالت راحت باشه.
نگاه شهرام روی یکی از عکسهای مشترک لیوسا و شالیزه خیره مانده بود.تا وقتی شالیزه حضور داشت ذهنش بی وقفه آن دو را با هم مقایسه می کرد.نمیدانست از او متنفر است یا دوستش دارد.این دختر با فداکاری ها ورفتار غیر معمولش او را گیج کرده بود.اگر چه دوباره شبیه پسرها لباس پوشیده بود و جست و خیز می کرد ولی شکل و شمایلی که روز قبل از خود به نمایش گذاشته بود سیاهی های شک و تردید عمیقش را اندکی کم رنگ می کرد.شالیزه ایستاده بود تا آنچه عاطفه و محبت در چنته دارد نصیب آنها کند.شهرام هنوز نمیدانست این چه نوع احساساتی است.غیرتش آسیب دیده و تعصبش در سر پنجه ی نوعی اهانت بود.از روی استیصال تحمل میکرد.دلش می خواست به جوابی قطعی برسد.تکلیفش را هنوز با ین کوه آتشفشانی که عشق و محبت را آنطور سخاوتمندانه ریخت و پاش میکرد نمیدانست.از آن گذشته حس حسادتی که از مقایسه او با لیوسا عذابش میداد نمی گذاشت نگاه مثبت تمام عیاری داشته باشد.ان احساسات چند وجهی سر در گمش کرده بود.
شاید اگر شالیزه می فهمید قلب او در سر چنجه چه حسادتی اسیر است آن همه پرنده وارد جست و خیز نمی کرد که شادابیش رشک برانگیز باشد.یا اگر حدس میزد لیوسا چه غبطه ای به سلامتی و زیبایی و طراوتش می خورد به عادت معمول آنقدر دست در موهای براقش نمیبرد ، یا آلبوم عکس روزهای سلامتی و شادابی را پیش رویش نمی گذاشت تا او در حسرت گذشته ها بغض کند.عکس ها به تلخی یادآور خاطرات گذشته بودند.این اندوه عظیم هر چند بین پدر و دختر تقسیم شده بود ولی آنقدر سنگین بود که کمر هر دو را بشکند و بی طاقتشان کند تا جایی که شهرام دیگر دوام نیاورد و البوم را بست و عازم رفتن شد.به لیوسا گفت:"به محض اینکه خونه خلوت شد می برمت."
-بچه ها رو کی میارید؟
-عصر میارمشون.
-زود بیایید.
شهرام گرفته و دلتنگ از حضور در آن خانه ، دلتنگ از بیماری مهلک لیوسا ، دلتنگ و دل شکسته از مرگ ستاره و موضعات بزرگ و کوچکی که دست به دست هم داده بودند تا او ناخودآگاه تلافی دلتنگی ها و جدال درونش را سر خانم رهنورد در بیاورد ، در حالی که عازم رفتن بود او را مورد خطاب قرار داد که:"من از خانم شاه بختی خواستم پرستار حاذق و مسلطی به ما معرفی کنند.لطفا اگر به کارتان مسلط هستید بمانید وگرنه..."زخم چنان کاری بود که روشن بینی و منطق را از او گرفته بود.
خانم رهنورد که بی مقدمه در برابر نوعی تهاجم قرار گرفته بود نگذاشت او جمله اش را تمام کند با تعجب و قدری پرخاشگرانه گفت:
-من پرستار نمونه هستم.اما اگر مایل نیستید همین الان میرم.
جواب او کمانه گفته تلخ شهرام بود.او در حالی که از جا بلند میشد گفت:"من فقط به دلیل اصرارهای همکارم خانم شاه بختی این مسئولیت رو قبول کردم."
شهرام از تندی که به خرج داده بود احساس پشیمانی میکرد.خانم رهنورد را مغرورتر و با عزت نفس تر از آن میدید که با یک دلجویی ساده بخواهد زیر بار آن مسئولیت سنگین برود.موقعیت دشواری بود.اما عشق لیوسا قوی تر از غرور عمل کرد.با لحنی که برای خودش هم ناآشنا بود گفت:"متأسفم که ناراحت شدید.لیوسا رو به دست شما می سپارم.از دخترم خوب پرستاری کنید.مطمئن باشید محبت شما رو فراموش نخواهم کرد.
دیگر منتظر جواب نشد.نگاهی شکست خورده و سوزان داشت.لیوسا خیلی خوب معنی نگاهش را فهمید و در میکرد ، گفت:
-بابا ، همه چیز درست میشه ، مگر نه؟!
-آره عزیزم.
سریع از پله ها پایین رفت.شالیزه هم به دنبالش دوید:"شما نگران هیچ چیز نباشید.من مواظب همه چیز هستم."
به حیاط رسیدند.آقا یدالله با یک دستمال بزرگ شیشه های اتومبیل را برق می انداخت.با دیدن انها از شهرام پرسید:
-تشریف می برید؟
-آره.زود باش.
آقا یدالله دستمال را به کیسه پلاستیکی برگرداند و در صندوق عقب گذاشت.با سرعت پشت فرمان نشست.شالیزه در آهنی را باز کرد و کناری ایستاد.شهرام در صندلی عقب نشست و به دستی که شالیزه برایش تکان داد توجه نکرد.
آنها رفتند و شالیزه در را بست و دوان دوان به ساختمان برگشت.پله ها را دو تا یکی بالا دوید.لیوسا به اتاق رفته بود و روی تختخواب دراز کشیده بود.خانم رهنورد با اوقات تلخی مشغول آویزان کردن لباسش در کمد بود.انگار گفته های تلخ شهرام تیغ داشت و در قلبش فرو رفته بود.شالیزه در صدد دلجویی برآمد:
-خانم رهنورد شما که خبر دارید چه اتفاق بدی برای اینها پیش آمده ، پدر لیوسا خیلی ناراحته!هر کس باشه طاقت نمیاره!غیر از مریضی لیوسا با اون تصادفی که کردند...خودتون که در جریان هستید؟!
-برای همین چیزها بود که خواهش خانم شاه بختی رو قبول کردم.اما هر کس برای خودش هزار جور گرفتاری داره!اگه دختر من با دو تا بچه طلاق گرفته و بار مسئولیتش به دوش من افتاده باید تلافی مشکلاتم رو سر مریض ها در بیارم؟
لیوسا خواست چیزی بگوید که سرفه مجالش نداد.سرفه هایی نفس گیر و شدید.خانم رهنورد خوب میدانست اگر سرفه ها ادامه پیدا کند کار به کجا میکشد.دست به کار شد.به شالیزه گفت:"لطفا دو تا بالش بیار بگذاریم پشتش."
شالیزه بالش های تختخواب های دیگر را آورد.لیوسا را نشاندند.خانم رهنورد با سرعت کپسول دستی اکسیژن را از ساکش در آورد و شیلنگ را به بینی او وصل کرد.
بلافاصله آمپول را برای تزریق به سرنگ کشید.به شالیزه اشاره کرد لیوسا را بخواباند:"محکم نگهش دار تزریق کنم."نفس در سینه لیوسا پیچیده بود و بالا نمی آمد.خانم رهنورد با همه حذاقت و تجربه ای که داشت دستپاچه به نظر میرسید.شاید گفته های شهرام باعث دستپاچگی اش شده بود.
سرفه ها لیوسا را به پیچ و تاب انداخته و حالت تشنج ایجاد کرده بود.شالیزه سعی میکرد ناحیه ای را که باید تزریق در آن قسمت انجام شود بی حرکت نگه دارد ، ولی موفق نمیشد.گفت:"لیوسا اجازه میدی از لعیا خانم کمک بگیرم؟"
لیوسا چنان می لرزید که دندانهایش بهم می خورد.شالیزه منتظر جواب نماند.از پنجره رو به حیاط فریاد زد:
-لعیا خانم ف لعیا خانم بدو بیا بالا.زود باش.
لعیا خانم بی معطلی خود را رساند.خانم رهنورد گفت:"خانم لطفا کمک کنید موضع تزریق بی حرکت باشه.عجله کنید..."
لعیا خانم که کنجکاوی بیچاره اش کرده بود بش از آنکه به گفته پرستار عمل کند سعی داشت صورت لیوسا را که به پهلو افتاده بود ببیند.بالاخره تزریق انجام شد.اما چند دقیقه زمان لازم بود تا دارو اثر کند.
خانم رهنورد گفت:"کمک کنید بنشینه."
با نشستن لیوسا لعیا خانم با تعجب همه چیز را دید.چشمهایش از حیرت گشاد شده بود.شالیزه که احساس لیوسا را در مواجهه با دیگران میدانست دست پشت لعیا خانم گذاشت.او را بطرف پله ها هدایت کرد و آهسته گفت:"زودتر برو.ناراحت میشه."
دقایقی بعد وقتی دارو اثر کرد لیوسا شل و ول روی تختخواب رها شد.شالیزه پر اندوه و غصه دار گفت:
-خانم رهنورد آخه این مریضی از چیه؟
-هنوز هیچکس عاتش رو کشف نکرده.
بعد اهی بلند کشید و ادامه داد:"ما ادم های مغرور نمی فهمیم که همه ما در مقابل یک پشه بیچاره ایم.اگر یک شب پشه ای توی اتاق باشه تا صبح خواب نداریم.روز بعد هم از بی خوابی آدم درست و حسابی نیستیم.اما باد دماغ داریم."کنایه اش به شهرام بود.زهر گفته های او هنوز در ذایقه اش بود.
شالیزه بطرف پنجره رفت.با صدای بلند صدا زد:"لعیا خانم کمپوت داریم؟"
لعیا خانم سر از پنجره در آورد:"بله ، توی یخچال پایین هست."
-دو تا قوطی باز کن بیار بالا.
پلکهای لیوسا روی هم افتاد و چشمهایش مثل دو رشته نخ شد.عرق روی پیشانی و پشت لب خانم رهنورد نشسته بود.او پرستاری حاذق بود ولی نه چندان جوان.به سنی رسیده بود که کشش پذیرش وقایع ناگهانی و اتفاقات پرفشار را نداشت.با خوابیدن لیوسا نفس بلندی کشید و پرسید:"امروز حمام کرده؟"
شالیزه جواب داد:"من که رفتم بیمارستان حمام نکرده بود."
-وقتی بیدار شد باید دوش بگیره.دکتر سفارش کرده هر روز دوش آب ولرم بگیره.بخیه های سرش هم که کاملا جوش خورده.
با هم از اتاق بیرون آمدند.شالیزه پرسید:
-اسم این آمپول که زدید چیه؟
-مرفین.
-اِ...مرفین که معالج نیست!
-مسکن که هست ، داروی معالجش اول سیکلوفوس فامیده ، بعد کورتن.
-کورتن که خیلی برای استخوانها ضرر داره!
-اگر کلسیم کافی بگیره میشکل ایجاد نمیکنه.
-با این آمپول که زدید چقدر می خوابه؟
-کم تزریق کردم.حدود چهار پنج ساعت می خوابه.
-هیچی نخورده!
-مهم نیست.وقتی بیدار شد میتونه همه چیز بخوره.
-پس شما ناهار بخورید.الان به لعیا خانم میگم ناهار حاضر کنه!
-شما نمی خواهی بخوری؟
-من با لیوسا می خورم.
-در ضمن باید مراقب باشید آب زیاد بخوره.رسوب کلسیم کلیه رو خراب میکنه.باید دعا کرد این بیماری به عروق اعضاء دیگه حمله نکنه.
-من میرم پایین.وقتی غذا آماده شد خبرتون میکنم.می خواهید براتون کتاب بیارم؟
-نه ، دیشب کشیک داشتم.احتیاج به کمی استراحت دارم ، برای ناهار بیدارم کنید.
-چشم.
وسط پله ها بود که تلفن زنگ زد.با سرعت پایین دوید ، گوشی را برداشت.شهرام بود.بدون سلام پرسید:"لیوسا چطوره؟"
-سلام.خوابیده.
-چطور الان خوابیده؟حالش خوبه؟
شالیزه قصد نداشت چیزی از تغییر حال لیوسا بگوید.خونسرد گفت:
-بله.حالش خوبه!
-کی خوابیده؟داروهاشو خورده؟
-بله.خانم رهنورد مواظب همه چیز هست.
شهرام منتظر همین جواب بود.می ترسید خانم رهنورد با رنجشی که از او پیدا کرده در وظایفش کوتاهی کند.شالیزه ادامه داد:"نگران نباشید.من مواظب همه چیز هستم."
-تو بدون اطلاع خانواده ات این برنامه رو راه انداختی!مگر نه؟
-نه ، نه!یعنی بابا هیچ حرفی نداره.مامان هم همینطور.
-در حال حاضر که هیچ کدوم خبر ندارند!
-یکی دو روزه با هم تماس نداشتیم.
-چرا خودت تماس نگرفتی؟حتما میدونی بازخواستت می کنند.
-شما تقصیر داشتید وگرنه مامان و بابا از دوستی من و لیوسا هیچ وقت نگرانی نداشتند.
-به خاطر لیوسا مجبور به سکوت هستم وگرنه تصمیم دیگری می گرفتم.فعلا می خواستم از اون بپرسم غذا چی میل داره ، بفرستم آقا یدالله بیاره.پیشش که بودم یادم رفت بپرسم.
-لعیا خانم غذا درست کرده.برای همگی جوجه کباب و سالاد الویه هست.برای شب هم از لیوسا می پرسم چی دوست داره تا براش درست کنه.
-ممنونم.
این کلمه با لحنی متفاوت گفته شد.لحنی بی غرور ، بی اعتماد بنفس ، توأم با رگه ای از تسلیم.طوری گفته شد که شالیزه لایه های مفهمومی آن را حس کرد.کلمه ممنونم اگر چه واژه دستمالی شده و دست پایین بود ولی در جایی ارزشمند نشسته و احساس را منتقل کرده بود.شالیزه روی ان متمرکز نشد ولی به تمامی حسش کرد.با همان حس پرسید:
-میتونم یک سوأل بکنم؟
-راجع به چی؟
-راجع به خودم!
شهرام کمی مکث کرد.سپس گفت:"بگو!"
-باز هم درباره من فکر بد میکنید؟
سکوت شهرام باعث شد او جواب خود را بدهد:
-میدونم فایده نداره.خب باشه!بچه ها رو کی میارید؟
شهرام من و من کرد.از اینکه سوال او را بی جواب می گذاشت احساس خوبی نداشت.با اکراه گفت:"بچه ها رو عصر میارم.به لیوسا بگو کاری داشت تماس بگیره.خودم هم تلفن میکنم ببینم چیزی لازم داره!یا نه!در ضمن می خواستم موضوعی رو یادآوری کنم.آلبوم ها رو بردار از جلو چشمش دور کن."
سکوت شالیزه حاکی از آگاه شدن از چیزی بود که هیچ به آن فکر نکرده بود.با ناراحتی گفت:"می فهمم.کاش از اول فهمیده بودم.بخدا منظور بدی نداشتم!اَه من خیلی خنگم."
-خداحافظ.
گوشی در دست او ماند.فکر کرد چطور حسن نیتش اثری وارونه داشته است.به خود بد و بیراه گفت:"کله پوک...خنگ..."
سراغ لعیا خانم رفت.به پنجره زد:"لعیا خانم کجایی؟"
-دارم میرم دنبال بچه ها.
-اول ناهار این خانم پرستار رو حاضر کن بعد برو.
-بچه ها رو که نمیشه ول کنم!
-چند دقیقه توی مدرسه هستند تا بری سراغشون چیزی نمیشه!
-پلو حاضره.کباب ها رو به سیخ کشیدم.سالاد و سبزی هم هست.فقط باید کباب پز روشن کنید.
-من بلد نیستم.پس زود باش برو و فورا برگرد.
ساعت چهار بود که شهرام با پسرهایش امد.بچه ها که از مدت ها قبل با تغییر چهره لیوسا آشنا شده بودند بطرفش دویدند.بغلش کردند.کیاوش خود را در آغوش او جا داد و با حالتی بغض الود پرسید:
-لیوسا مامان کجاست؟
سوالش همه را منقلب کرد.لیوسا بوسیدش:"یک روز همگی میریم پیشش."
-بابا میگه رفته پیش خدا.
لیوسا نگاهی به پدرش انداخت.او را دوست داشت.انگار با رفتن ستاره تمام گناهانش را بخشیده بود.با همان صدای خفه و خش دار به کیوش گفت:"بابا راست میگه.ما همگی میریم پیش خدا.اول مامان ستاره رفته تا بعدش ما بریم."
-ما کی میریم؟
شهرام منقلب و آشفته برخاست ، بطرف پنجره رفت و پشت به آنها ایستاد.چنان آسیب پذیر و دل شکسته شده بود که هر حرکت و حرفی از طرف بچه ها دگرگونش میکرد.تلفن زنگ زد.شالیزه حدس میزد پدرش باشد.ترجیح داد از طبقه پایین صحبت کند.چند پله یکی پایین دوید از اتاقش گوشی را برداشت:"الو..."
روشا بود:"سلام"
-سلام تویی؟به شماره نگاه نکردم خیال کردم باباست.خب چه خبر؟می خواستی به سوسن سفارش کنی غیبت رد نکنه!
-خودش غایب بود.دفتر حضور و غیاب رو که آوردند گلپر گرفت و نوشت غایب نداریم.
-زنده باد گلپر.
-خب چی شد؟لیوسا آمد خونه شما؟
-آره.الان پدر و دو تا برادرهاش هم امدند.
-پس حسابی سرت گرم شده!از باباش هم دیگه شکایتی نداری ، تو که از باباش متنفر بودی!
-آدم شده!یعنی حسابی ادمش کردم!
-چند روز پیش تو هستند؟
-کی؟لیوسا یا بچه ها؟
-لیوسا و بقیه.
-بقیه هیچی!فوقش یکی دو ساعت هستند.لیوسا دو سه روز هست تا مرده خورها دست از سرشون بردارند.
-فردا می آیی؟
-حالا که امروز غیبتم رد نشده ، میشه فردا رو غیبت کنم.
-مگر هیچکس پیشش نیست؟
-چرا ، پرستار هست.اما دلم می خواد منم پیشش باشم.
-پس کی؟
-روشا تو چقدر عجولی!کمی صبر کن.آخه میبینی که من گرفتارم.
-تو فقط به فکر لیوسا هستی!
-خوبه که میدونی مریضه!
-من میام ببینمش.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 18
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 4
  • بازدید کلی : 321